نوشتن رو کنار گذاشته بودم، دلم میخواست خاطراتی که رها شدن، رهای رها باشن. اما امروز اتفاقی افتاد که فهمیدم بعضی اتفاقات تا همیشه، تازه و دست نخورده تو ذهن آدم میمونه.
چند روزی بود که به مامانم اصرار میکردم برای مسئلهای به دکتر مراجعه کنه، اونم مدام با بهانههای مختلف، سعی میکرد من رو منصرف کنه. تا اینکه امروز با ناراحتی و دلخوری ازینکه این مسئله رو پشت گوش میندازه، پای تلفن بهش گفتم کار دارم و باید برم، و خیلی سرد خداحافظی کردم.
این خداحافظی، من رو یاد آخرین خداحافظی با نزدیکترین دوست دوران راهنماییام انداخت.
سمانه دختر آرومی بود، برعکس من. خیلی از خودش و شرایطش برای من حرف نمیزد ولی همیشه غمی تو چشمهاش موج میزد. پدر و مادر سمانه از هم جدا شده بودن و سمانه و برادرش، با پدر و همسر پدرش که به تازگی بچهدار شده بودن زندگی میکردند. سمانه تمام هدفش تو زندگیش این بود که بزرگ شه و بتونه انتخاب کنه که در کنار مادرش زندگی کنه.
تابستون شروع شده بود و مدرسهها تعطیل بود. سمانه از هر فرصتی که به دست میاورد به من زنگ میزد. یک روز با صدای پریشون بهم گفت قصد ترک تحصیل داره و از سال دیگه به مدرسه نمیاد. من که این حرف برام عجیب بود، بدون اینکه حتی ازش بپرسم چرا چنین تصمیمی گرفته، شروع کردم با عصبانیت نصیحت کردن که "مگه بچهای به سن تو، وظیفه دیگهای جز درس خوندن داره؟ الآن فقط باید به فکر درس و آیندت باشی، اصلا چطور چنین فکر احمقانهای به سرت زده!" من هرچه پدر و مادر خودم بهم میگفتن به سمانه گفتم بدون اینکه بفهمم اون تو خونهای شبیه خونه من زندگی نمیکنه. سمانه با دلخوری و بغض گفت من زنگ نزدم نصیحتم کنی و خداحافظی کرد.
بعد از اون، دیگه هیچ وقت با سمانه حرف نزدم، فکر میکردم باید از من به خاطر اینکه به فکر آیندشم تشکر هم میکرد. فکر نکردم ازش بپرسم چه اتفاقی این همه آزارش میده که تصمیم به ترک تحصیل گرفته. یک سال بعد، دوست مشترکی بهم خبر داد سمانه تو تصادف رانندگی فوت شده. باور نمیکردم، خیره شده بودم به یک نقطه و تو سرم آخرین حرفهامون تکرار میشد. شروع کردم به گرفتن شماره تلفن خونشون و به حرفهایی فکر میکردم که میخوام بگم "سمانه، میدونم شرایطت سخته، میدونم آرامشی که تو این سن حقته داشته باشی نداری، میفهمم چقدر از دوری مادرت در عذابی، میفهمم برای برادر کوچیکت هم تو باید مادری کنی. هرکاری که بخوای انجام بدی، من کنارتم، پشتتم، و هرکاری از دستم بربیاد برات انجام میدم." ولی... دیگه دیر بود، دیگه فرصتی برای گفتن حرفهای نگفتم نبود..
دوباره زنگ زدم به مامانم، بهم گفت با من قهر کردی؟ گفتم نه، ولی میدونی برام چقدر مهمه که طوریت نشه و از نگرانی بهت اصرار میکنم. میدونی چقدر دوستت دارم..