۱۴۰۲ آذر ۲۰, دوشنبه

نازنین

دوره دبیرستان، کلاسهامون بر اساس رشته تحصیلی و حروف الفبا تقسیم شده بود برای همین تقریبا کل چهار سال با یک گروه هم کلاسی بودم، حرف فامیلی ک تا ی، فقط سال دوم کسایی که رشته تجربی رو انتخاب کردن جدا شدن.
 توی کلاس سه گروه اصلی داشتیم، خاور دور: دوتا نیمکت آخر ردیف اول که گروه چهار نفره ما بود و همیشه هر دردسری تو مدرسه درست میشد یا کار ما بود یا اول ناظم میومد سراغ ما. خاور میانه: دوتا نیمکت اول ردیف دوم، گروه چهارنفره بچه‌های درس‌خون و خودشیرین. و خاور نزدیک: دوتا نیمکت آخر ردیف سوم که البته نزدیک پنجره بودن، و گروه چهارنفره دخترای عاقل کلاس بود. نازنین تو گروه خاور نزدیک بود و محبوب‌ترین فرد کلاس، این رو وقتی فهمیدم که توی انتخابات نماینده دانشجویی رای بیشتری از من آورد، منی که همه به خاطر شیطونی‌ها و سرزنده بودنم میشناختن و اکثرا طرفدارم بودن، ولی معلوم شد نازنین از من بیشتر طرفدار داره! ازونجایی که من و نازنین تو دایره دوستان هم نبودیم، تعامل زیادی باهم نداشتیم.
عید بود و مثل هر سال ما رفتیم شمال. اینبار به همراه یه خانواده از دوستان که بچه‌های هم‌سن ما داشتند. کل سفر ما بچه‌ها باهم بودیم و همین سفر رو برامون هیجان‌انگیزتر کرده بود. روز آخر قرار بود بعد صبحانه حرکت کنیم به سمت تهران و ناهار رو تو جنگل کباب درست کنیم. مامان رفت رستوران برای صبحانه و به من گفت هروقت آماده شدم برم پیشش که صبحانه بابا رو هم براش بیاریم. من تو راه با دیدن بچه‌ها سرگرم حرف زدن شدم و مامان به کل یادم رفت. بعد نیم ساعت دیدم مامان عصبانی داره از دور میاد. گویا بعد از کلی منتظر نشستن، صبحانه منو بابا رو میگیره دستش بیاره که توراه همه‌چی میریزه رو لباساش. وقتی دید من بی‌خیال نشستم سرگرم حرف زدن، رسید بهم و جلوی بقیه زد توی گوشم. نمیدونم چرا ولی اون توگوشی مثل یه پتک توی سرم خراب شد. نمی‌دونم عذاب وجدان بود، حس تحقیر بود، یا شایدم مظلوم نمایی، هرچی بود درجا من رو خفه کرد. وارد یه دوره سکوت و گوشه‌نشینی شدم. بعد از تعطیلات عید، یه آدم دیگه برگشتم مدرسه. یادمه این گوشه‌نشینی چندماه طول کشید و تو این مدت هرکی میرسید بهم می‌گفت خب چته، یا چرا کشتیات غرق شده، یا چیشده‌ سرت به سنگ خورده عاقل شدی! بین همه هم‌کلاسی‌ها و معلم‌ها، فقط نازنین حواسش بود که این سکوت از روی یه‌ درده، حتی نگاه کردنش بهم با نگرانی بود. یه روز اومد پیشم و شروع کرد حرف زدن. جملاتش یادم نمیاد ولی یادمه با حرفاش سکوتم و بغضم رو شکست و براش ماجرا رو تعریف کردم. انگار یه سنگ از روی سینم برداشته شده‌بود و راه نفسم رو باز کرد، دستم رو گرفت و از این چاه کشید بیرون. بعد از این مکالمه کوتاه بود که کم‌کم شروع کردم به حرف زدن عادی با بقیه و حتی تونستم با مامانم آشتی کنم. هرچند دیگه هیچ‌وقت به شرارت قبلی برنگشتم، ولی نمیدونم اگه اون دوره بیشتر طول می‌کشید چقدر عمیق‌تر میرفتم. فکر نمی‌کنم نازنین حتی یادش باشه، ولی من هنوز بعد از بیست و چند سال، مهربونی و دل‌نگرانی دختری که حتی به خوبی منو نمیشناخت رو تحسین می‌کنم و قدردانشم.

۱۳۹۹ فروردین ۱۳, چهارشنبه

گلاره

خانواده‌هامون از دوران بچگی ما، همدیگه رو می‌شناختن، اما من هیچ‌چیزی یادم نمیاد. حتی نمیدونم دوستی من و گلاره از کی شروع شد. سفر شمال، رفت و آمدها، عید دیدنی‌ها، دور دور کردنامون با ماشین، استخر رفتن، همش یادم هست، ولی دوستیمون از کجا و کی شروع شد، نمیدونم.
اما‌میدونم گلاره از چه روزی برام عوض شد. از یه دختر سربه‌هوای الکی‌خوش برام شد یه دوست مهربون. من سال آخر دبیرستان بودم و گلاره پشت کنکور. تو سینما نشسته بودیم و قبل شروع فیلم حرف میزدیم، طبیعتا راجع به پسرها. می‌دونستم داداش منو دوست داره، اما دلم نمی‌خواست بیشتر بدونم. ازم پرسید تو از کسی خوشت میاد یا کسی از تو خوشش میاد. خواستم جواب سربالا‌ بدم که بعد نخواد از خودش بگه. جواب دادم من دلم میخواد همه پسرا دوستم داشته باشن. گفت خوب اینو که همه دخترا میخوان...
همین! همین یه جمله! چرا تا اون روز فکر میکردم من یه مشکلی دارم که دلم میخواد هرچی پسر تو دنیا هست از من خوشش بیاد، چرا خودمو مدام سرزنش میکردم، چرا روم نشده بود به کسی‌ بگم، چرا‌ انقدر راحت به گلاره گفتم و چطور اون انقدر راحت، با یه جمله، منو از این همه عذاب آزاد کرد.

گلاره دختر خاصی بود. خواسته‌هاش یا‌ خیلی بزرگ بود یا خیلی کوچیک. با همه مهربون بود و با هیچ‌کس قهر نمی‌کرد. زود دوست میشد و زود می‌بخشید و زود می‌خندید ‌و زود گریه می‌کرد. مثل آب چشمه شفاف بود، سر سوزن سیاست بلد نبود. حرف دلشو هرچقدر کودکانه به زبون می‌آورد. برای بچه‌ها خانوم معلم میشد که سرگرمشون کنه، برای آدم بزرگها، بچه میشد که اخماشون رو واکنه. ‌و‌ برای من هم شد یه دوست دوست‌داشتنی.

رابطمون کم شد، کجا و کی، نمیدونم. خانوادش همه رفتن امریکا، بدون گلاره. گلاره غیب شد، بی‌خبر. چند سال گذشت تا بالاخره از خانوادش خبردار شدیم گلاره فرانسه هست. متولد فرانسه بود و نتونسته بود همراه خانوادش به امریکا بره. تو فرانسه وارد رشته مورد علاقش، میکروبیولوژی، شد. دوباره بی‌خبری.. فیس بوک تازه راه افتاده بود و همه سعی می‌کردن دوستاشون رو پیدا کنن. گلاره، خود خود گلاره! رفته بود امریکا. منم کانادا. بعد از این همه سال دوری به نظر میومد خیلی بهم نزدیکیم! هردو دانشجو بودیم و نمیشد راحت سفر بریم. قرار گذاشتیم سال بعد که گلاره درسش تموم میشه بیاد‌ کانادا، نصف پول بیلیطشم من بدم. تو اون یک سال فهمیدم گلاره چقدر بزرگ شده ولی اصلن عوض نشده، هنوزم خودشه، مهربون دوست داشتنی. با سرطان مبارزه کرده، تنهایی زندگی کرده، خانه سالمندان کمک می‌کنه، وارد مبارزه سیاسی شده، مذهب رو به چالش کشیده، و خیلی کارهایی که باور کردنش سخت بود.
قرار شد تابستون گلاره بیاد. واسه تعطیلات کریستمس من رفته بودم ایران. مهمونی بودم که گوشی‌ تلفنم زنگ زد. بابام بود، حالم رو پرسید و یه کم حرفای متفرقه زد. بعد گفت یه اتفاقی افتاده که باید بدونی. گلاره رو کشتن....
چند ساعت طول کشید تا درک کنم یه چیزی شده. تبخال‌های فردا صبح هم اثر شوک خبر بود. بدنم انگار فهمید چه خبره ولی مغزم نمی‌تونست تحلیل کنه. گلاره با شلیک چند گلوله از بیرون ماشینش، چند متری خونشون، کشته‌ شده بود. چند سال طول کشید تا قاتل پیدا بشه، پدر دوست نزدیک گلاره. یک بی‌مغز نامتعادل که نگران از بین رفتن عقاید دختر خودش بود، دختر دیگری رو از بین می‌بره.
تابستون شد و من هیچ وقت نتونستم گلاره رو دوباره ببینم. گلاره رفته بود، باز هم بی‌خبر. ده سال گذشته، هنوزم زیاد بهت فکر میکنم گِل گِل.

۱۳۹۸ اردیبهشت ۸, یکشنبه

سمانه

نوشتن رو کنار گذاشته بودم، دلم میخواست خاطراتی که رها شدن، رهای رها باشن. اما امروز اتفاقی افتاد که فهمیدم بعضی اتفاقات تا همیشه، تازه و دست نخورده تو ذهن آدم میمونه.
چند روزی بود که به مامانم اصرار میکردم برای مسئله‌ای به دکتر مراجعه کنه، اونم مدام با بهانه‌های مختلف، سعی می‌کرد من رو منصرف کنه. تا اینکه امروز با ناراحتی و دلخوری ازینکه این مسئله رو پشت گوش میندازه، پای تلفن بهش گفتم کار دارم و باید برم، و خیلی سرد خداحافظی کردم.
این خداحافظی، من رو یاد آخرین خداحافظی با نزدیک‌ترین دوست دوران راهنمایی‌ام انداخت.
سمانه دختر آرومی بود، برعکس من. خیلی از خودش و شرایطش برای من حرف نمیزد ولی همیشه غمی تو چشمهاش موج میزد. پدر و مادر سمانه از هم جدا شده بودن و سمانه و برادرش، با پدر و همسر پدرش که به تازگی بچه‌دار شده بودن زندگی می‌کردند. سمانه تمام هدفش تو زندگیش این بود که بزرگ شه و بتونه انتخاب کنه که در کنار مادرش زندگی کنه.
تابستون شروع شده بود و مدرسه‌ها تعطیل بود. سمانه از هر فرصتی که به دست میاورد به من زنگ میزد. یک روز با صدای پریشون بهم گفت قصد ترک تحصیل داره و از سال دیگه به مدرسه نمیاد. من که این حرف برام عجیب بود، بدون اینکه حتی ازش بپرسم چرا چنین تصمیمی گرفته، شروع کردم با عصبانیت نصیحت کردن که "مگه بچه‌ای به سن تو، وظیفه دیگه‌ای جز درس خوندن داره؟ الآن فقط باید به فکر درس و آیندت باشی، اصلا چطور چنین فکر احمقانه‌ای به سرت زده!" من هرچه پدر و مادر خودم بهم می‌گفتن به سمانه گفتم بدون اینکه بفهمم اون تو خونه‌ای شبیه خونه من زندگی نمیکنه. سمانه با دلخوری و بغض گفت من زنگ نزدم نصیحتم کنی و خداحافظی کرد.
بعد از اون، دیگه هیچ وقت با سمانه حرف نزدم، فکر میکردم باید از من به خاطر اینکه به فکر آیندشم تشکر هم میکرد. فکر نکردم ازش بپرسم چه اتفاقی این همه آزارش میده که تصمیم به ترک تحصیل گرفته. یک سال بعد، دوست مشترکی بهم خبر داد سمانه تو تصادف رانندگی فوت شده. باور نمی‌کردم، خیره شده بودم به یک نقطه و تو سرم آخرین حرفهامون تکرار میشد. شروع کردم به گرفتن شماره تلفن خونشون و به حرفهایی فکر میکردم که می‌خوام بگم "سمانه، میدونم شرایطت سخته، میدونم آرامشی که تو این سن حقته داشته باشی نداری، می‌فهمم چقدر از دوری مادرت در عذابی، می‌فهمم برای برادر کوچیکت هم تو باید مادری کنی. هرکاری که بخوای انجام بدی، من کنارتم، پشتتم، و هرکاری از دستم بربیاد برات انجام میدم." ولی... دیگه دیر بود، دیگه فرصتی برای گفتن حرفهای نگفتم نبود..
دوباره زنگ زدم به مامانم، بهم گفت با من قهر کردی؟ گفتم نه، ولی می‌دونی برام چقدر مهمه که طوریت نشه و از نگرانی بهت اصرار میکنم. میدونی چقدر دوستت دارم..