۱۳۹۹ فروردین ۱۳, چهارشنبه

گلاره

خانواده‌هامون از دوران بچگی ما، همدیگه رو می‌شناختن، اما من هیچ‌چیزی یادم نمیاد. حتی نمیدونم دوستی من و گلاره از کی شروع شد. سفر شمال، رفت و آمدها، عید دیدنی‌ها، دور دور کردنامون با ماشین، استخر رفتن، همش یادم هست، ولی دوستیمون از کجا و کی شروع شد، نمیدونم.
اما‌میدونم گلاره از چه روزی برام عوض شد. از یه دختر سربه‌هوای الکی‌خوش برام شد یه دوست مهربون. من سال آخر دبیرستان بودم و گلاره پشت کنکور. تو سینما نشسته بودیم و قبل شروع فیلم حرف میزدیم، طبیعتا راجع به پسرها. می‌دونستم داداش منو دوست داره، اما دلم نمی‌خواست بیشتر بدونم. ازم پرسید تو از کسی خوشت میاد یا کسی از تو خوشش میاد. خواستم جواب سربالا‌ بدم که بعد نخواد از خودش بگه. جواب دادم من دلم میخواد همه پسرا دوستم داشته باشن. گفت خوب اینو که همه دخترا میخوان...
همین! همین یه جمله! چرا تا اون روز فکر میکردم من یه مشکلی دارم که دلم میخواد هرچی پسر تو دنیا هست از من خوشش بیاد، چرا خودمو مدام سرزنش میکردم، چرا روم نشده بود به کسی‌ بگم، چرا‌ انقدر راحت به گلاره گفتم و چطور اون انقدر راحت، با یه جمله، منو از این همه عذاب آزاد کرد.

گلاره دختر خاصی بود. خواسته‌هاش یا‌ خیلی بزرگ بود یا خیلی کوچیک. با همه مهربون بود و با هیچ‌کس قهر نمی‌کرد. زود دوست میشد و زود می‌بخشید و زود می‌خندید ‌و زود گریه می‌کرد. مثل آب چشمه شفاف بود، سر سوزن سیاست بلد نبود. حرف دلشو هرچقدر کودکانه به زبون می‌آورد. برای بچه‌ها خانوم معلم میشد که سرگرمشون کنه، برای آدم بزرگها، بچه میشد که اخماشون رو واکنه. ‌و‌ برای من هم شد یه دوست دوست‌داشتنی.

رابطمون کم شد، کجا و کی، نمیدونم. خانوادش همه رفتن امریکا، بدون گلاره. گلاره غیب شد، بی‌خبر. چند سال گذشت تا بالاخره از خانوادش خبردار شدیم گلاره فرانسه هست. متولد فرانسه بود و نتونسته بود همراه خانوادش به امریکا بره. تو فرانسه وارد رشته مورد علاقش، میکروبیولوژی، شد. دوباره بی‌خبری.. فیس بوک تازه راه افتاده بود و همه سعی می‌کردن دوستاشون رو پیدا کنن. گلاره، خود خود گلاره! رفته بود امریکا. منم کانادا. بعد از این همه سال دوری به نظر میومد خیلی بهم نزدیکیم! هردو دانشجو بودیم و نمیشد راحت سفر بریم. قرار گذاشتیم سال بعد که گلاره درسش تموم میشه بیاد‌ کانادا، نصف پول بیلیطشم من بدم. تو اون یک سال فهمیدم گلاره چقدر بزرگ شده ولی اصلن عوض نشده، هنوزم خودشه، مهربون دوست داشتنی. با سرطان مبارزه کرده، تنهایی زندگی کرده، خانه سالمندان کمک می‌کنه، وارد مبارزه سیاسی شده، مذهب رو به چالش کشیده، و خیلی کارهایی که باور کردنش سخت بود.
قرار شد تابستون گلاره بیاد. واسه تعطیلات کریستمس من رفته بودم ایران. مهمونی بودم که گوشی‌ تلفنم زنگ زد. بابام بود، حالم رو پرسید و یه کم حرفای متفرقه زد. بعد گفت یه اتفاقی افتاده که باید بدونی. گلاره رو کشتن....
چند ساعت طول کشید تا درک کنم یه چیزی شده. تبخال‌های فردا صبح هم اثر شوک خبر بود. بدنم انگار فهمید چه خبره ولی مغزم نمی‌تونست تحلیل کنه. گلاره با شلیک چند گلوله از بیرون ماشینش، چند متری خونشون، کشته‌ شده بود. چند سال طول کشید تا قاتل پیدا بشه، پدر دوست نزدیک گلاره. یک بی‌مغز نامتعادل که نگران از بین رفتن عقاید دختر خودش بود، دختر دیگری رو از بین می‌بره.
تابستون شد و من هیچ وقت نتونستم گلاره رو دوباره ببینم. گلاره رفته بود، باز هم بی‌خبر. ده سال گذشته، هنوزم زیاد بهت فکر میکنم گِل گِل.